مدیران خودروعصر اعتبار

روایت‌های ناگفته ۸ شاهد عینی از زلزله رودبار و منجیل

عصر ساختمان- هرکجا که باشند عقربه‌های ساعت از ۳۰ دقیقه بامداد آخرین روز بهار که عبور کند، قلبشان به لرزه می‌افتد. انگار زمان به ۲۹ سال قبل بازمی‌گردد که در چشم‌بهم‌زدنی زندگی‌شان زیر و رو شد. حالا آن لحظه برای بسیاری از ساکنان رودبار و منجیل و حدود ۷۰۰ روستا به مبداء تاریخ تبدیل شده است و در روایت‌هایشان همه چیز با قبل و بعد از زلزله سنجیده می‌شود.

روایت‌های ناگفته ۸ شاهد عینی از زلزله رودبار و منجیل
نسخه قابل چاپ
جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۶:۱۱:۰۰

    به گزارش پایگاه خبری«عصرساختمان» به نقل از  ایسنا، حدود 30 دقیقه از شروع آخرین روز بهار سال 1369 گذشته بود که زمین لرزه‌ای 7.4 ریشتری رودبار و منجیل در استان گیلان و حدود 700 روستای تابعه را تحت تأثیر مستقیم خود قرار داد و لرزاند؛ زلزله‌ای که در برخی شهرهای استان‌های زنجان، تهران، قزوین، اردبیل، آذربایجان شرقی و… نیز احساس شد، اما آنچه ساکنان تا شعاع 60 کیلومتری از کانون زلزله احساس کردند بسیار متفاوت از دیگران بود؛ زلزله‌ای با بین 35 تا 37 هزار کشته، بین 50 تا 60 هزار مجروح و حدود نیم میلیون نفر بی‌خانمان.

    در بیست و نهمین سالگرد زلزله مرگبار رودبار و منجیل، هشت شاهد عینی از آنچه دیده‌اند به ایسنا می‌گویند.

    روایت رسول و اضطراب تهران تا منجیل

    رسول که حالا 50 ساله است، هنگام وقوع زلزله در یکی از خوابگاه‌های دانشجویی در خیابان مطهری تهران بود. خبر زلزله را که شنیده راهی زادگاهش و پس از دو روز موفق به حضور در شهرش شده، می‌گوید: «در خوابگاه بودم و چون چند روز به امتحانات دانشگاه مانده بود، در حال درس خواندن بودم. صبح روز پنجشنبه بود که خبر زلزله را شنیدم. یک دوست پرستار داشتم که قرار بود به مناطق زلزله زده برود. به من گفت اوضاع خیلی بدتر از چیزی است که تلویزیون و رادیو می‌گویند. من هم که نگران شده بودم با یکی دیگر از دوستانم خودمان را به قزوین رساندیم. آنجا خیابانی دارد که به دروازه رشت معروف است و همیشه از آنجا به رودبار می‌رفتیم. مردم ازدحام کرده بودند و هیچ خودرویی هم به طرف رودبار و منجیل نمی‌رفت. می‌گفتند جاده ریزش کرده و بسته شده است. در قزوین بودم که نزدیک شب یکی از همسایه‌ها را که کارمند نیروگاه بود دیدم و چون ماشین دولتی داشت، با او خودم را به رودبار رساندم. آن بنده خدا هم وضع مناسبی نداشت، لباسش خاکی و سر و صورتش خونی شده بود. بعدها فهمیدم که همسر و پسرش را در زلزله از دست داده بود.»

    رسول درباره اولین مواجهه‌اش با شهر زلزله‌زده می‌گوید: «دم صبح بود که به کمربندی منجیل رسیدیم. یک قسمت از کمربندی طوری است که چشم‌اندازش به طرف شهر بود. چشمم که به شهر افتاد در گرگ و میش هوا یک خرابه بزرگ را دیدم که هیچ شباهتی به منجیل نداشت. هیچ خانه‌ای سرپا نبود. کنار جاده آدم‌های زیادی بودند و ماشین‌های امدادی هم در حال حرکت بودند.»

    او با بیان اینکه «هنوز آن تصویر از زلزله از ذهنش پاک نمی‌شود،» ادامه می‌دهد: «صبح روز جمعه به خانه خودمان رسیدم البته خانه‌ای باقی نمانده بود؛ خاک و خشت و آوار بود. اهالی به آن سوی رودخانه‌ای که از میان روستا رد می‌شد، رفته بودند. آنجا دنبال خانواده‌ام گشتم. مادرم سالم بود و پدرم را با هلیکوپتر به تهران برده بودند. دنبال دیگر اعضای خانواده گشتم اما خبرهای خوبی به من نرسید. خبر فوت عمو، خاله، دایی، پدربزرگ، مادر بزرگ و … را طی چند روز شنیدم و حالت روحی خیلی بدی داشتم. تا حدود سه چهار روز بعد از زلزله هنوز از زیر آوار خانه‌ها جسد خارج می‌کردند و فضای شهر بسیار ناراحت‌کننده بود.»

    رسول می‌گوید: «تاریخ، بعد از این زلزله برای ما عوض شد. همه چیز را با بعد و قبل از زلزله می‌سنجیم. بعد از زلزله چندین روستا از بین رفت و هیچ وقت هم آباد نشد. چند روستا را با هم تجمیع کردند. خیلی‌ها مهاجرت کردند و به تهران یا شهرهای دیگر رفتند. بسیاری روستاهایشان را عوض کردند و همه چیز در یک چشم به هم زدن عوض شد.»

    به گفته او، بعد که به تهران بازگشته، تعدادی از دوستانش برای بازسازی مناطق زلزله زده با او همراه شده‌اند و استادان دانشگاه نیز برای جبران امتحاناتش به او فرجه داده‌اند.

    روایت زهرا و کابوس زلزله

    زهرا که آن زمان زنی جوان بود، روایتش از زلزله را اینطور می‌گوید: «نیمی از مردم در حال تماشای فوتبال و به همین دلیل بیدار بودند. زلزله که آمد همه از خانه ریختند بیرون و اوضاع خیلی بدی بود. خانه‌های اینجا اکثراً کاهگلی و چوب و خشتی بود و به همین دلیل مقاومت چندانی نداشت. خیلی زود روی سر اهالی ریخت و خیلی‌ها زیر آوار ماندند. بیچاره‌ها فوتبال دیدنشان نصفه ماند. خیلی‌ها هم خوابیده بودند مخصوصاً زن‌ها و پیرترها. من وقتی از خانه بیرون آمدم، تیرهای چوبی سقف را دیدم که چطور فرو می‌ریخت و گرد و خاک زیادی آنجا را گرفته بود.»

    او می‌گوید: «هنوز که هنوز است، آن لحظات را یادم نرفته است. خیلی از دوستان و عزیزانمان را از دست دادیم. اینجا دیگر کسی نیست که زلزله داغی بر دلش نگذاشته باشد. سال‌های اول بعد از زلزله دلم می‌خواست من هم جزو کشته‌شدگان بودم. حالا حالم بهتر شده اما هنوز کابوس می‌بینم. 29 سال است که ساعت 12 و 30 دقیقه روز آخر خرداد تپش قلب می‌گیرم و حس می‌کنم ممکن است اتفاق بدی بیفتد.»

    زهرا به وسعت اثرات زلزله و تعداد کشته‌شده‌ها اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: «اثرات زلزله هنوزهم اینجا پیدا می‌شود. صدها روستا داشتیم که با خاک یکسان شد. گرچه سه چهار سال بعد روستاها را دوباره ساختند اما هنوز هم خرابه‌ها مانده است. قبرستان‌ها هم همینطور. با چشم خودم دیدم که چطور جسدها را لای پتو و ملافه در گودال و رویشان خاک می‌ریختند. این سنگ‌هایی هم که حالا هست اینطور نیست که زیر سنگ حتماً همان کسی باشد که نامش را نوشته‌اند. اینها حدودی است و مثلاً چون نوشته بودند که در یک گودال 10 جسد دفن شده، 10 سنگ هم با همان نام‌ها روی آن محل گذاشته‌اند.»

    روایت لطف الله و فوتبالی که جانش را نجات داد

    لطف‌الله که به گفته خود کم داغ ندیده است، ساکن روستای «هرزویل» است؛ روستایی پلکانی شبیه به ماسوله که در زلزله با خاک یکسان شده است. او می‌گوید: «23 سال داشتم. کارمند شیفت عصر بودم اما چون پدر و مادرم پیر بودند و علاقه‌ای به فوتبال نداشتند، من بعد پایان کارم در همان محل شهرک مسکونی کارمندان سد که به «سیته» مشهور است، ماندم تا فوتبال را با یکی از دوستانم ببینم. معمولاً ساعت 10 تا 11 شب به خانه برمی‌گشتم. آن شب هم باید همین ساعت به خانه می‌رفتم اما ماندم که فوتبال را ببینم. بزریل با یک جای دیگر بازی داشت که یادم نمی‌آید کجا بود. آن‌موقع هم اینطور نبود که موبایل و اس ام اس و این چیزها باشد و بتوانیم خبر بدهیم که دیر می آییم. خلاصه نیمه اول را دیدم و چون دیر شده بود و من هم اطلاع نداده بودم، تصمیم گرفتم به خانه بروم تا همسرم و پدر و مادرم نگران نشوند. همین که نیمه دوم آغاز شد، من از جا بلند شدم و با دوستم خداحافظی کردم، گفتم نیمه دوم را فردا برایم تعریف کند. دوستم هم برای بدرقه به دم در آمد، کفشهایم را پوشیدم که آسمان یک لحظه برق عجیبی زد و همه جا روشن شد، همزمان صدای مهیبی شنیدم و همه جا لرزید.»

    او ادامه می‌دهد: «فوتبال جان من و رفیقم را نجات داد، از سیته تا هرزویل حدود پنج دقیقه راه بود و من وقتی به خانه رسیدم دیدم همه چیز ویران شده است. کسانی که زنده مانده بودند، یک چراغ به دست گرفته بودند و در حال جستجو بودند. من هم مقابل خانه رفتم و نام پدرو مادرم را صدا زدم، جواب ندادند. نام خواهرم و همسرم را صدا کردم و هیچ صدایی نیامد. فکر کردم شاید فرار کرده اند. تمام روستا را دنبالشان گشتم اما پیدایشان نکردم. همسرم ماه‌های اول بارداری‌اش بود و نگرانش بودم. در راه دیدم که بعضی‌ها از زیرآوار کمک می‌خواهند ومن هم برگشتم تا شاید صدایی از آنها بیاید. تا صبح هیچ صدایی نیامد. بارها صدایشان کردم اما هیچ. هوا که روشن شد، فهمیدم چه بلایی سر روستا آمده، کل روستا با خاک یکسان شده بود. پدر و مادر و همسر و دوخواهر من همگی زیر آوار مردند.»

    لطف‌الله ادامه می‌دهد: دو روز گذشت تا اجساد را از زیر آوار خارج کنیم. خودم دست تنها همه جسدها را خارج کردم و لای پتو پیچیدم. امدادگران به زنده‌ها امدادرسانی می‌کردند. از خانواده ما فقط من ماندم و خواهرم که چند روز قبل از زلزله عقد کرده و آن شب هم با فامیل شوهرش به ییلاق رفته بود. تا سه چهار سال بعد از زلزله هیچ چیز در آنجا سرجایش نبود.»

    روایت اکبر و سیگاری‌ها

    اکبر دانش آموز بود وقتی زلزله آمد. او می‌گوید: بعد از زلزله به تعطیلات تابستان خوردیم و سه ماهی وقت بود تا دوباره مدارس را آماده کنند، اما یادم هست که ما اول مهر مدرسه نرفتیم. مدرسه‌ای نداشتیم و بعد هم که یک جایی به ما دادند. خیلی وقت‌ها معلم نداشتیم. چند نفر از همکلاسی‌هایمان مردند. خیلی‌ها دیگر مدرسه نیامدند یا از آنجا کوچ کردند و ما هم که ماندیم، افت تحصیلی داشتیم. من خودم تا دیپلم هم نتوانستم ادامه بدهم.»

    او ادامه می‌دهد: «خیلی ها سیگاری شدند. فشارها آن‌قدر زیاد بود که انگار دیگر کمتر کسی حواسش به بچه‌ها بود. خودمان تا حدود دو سال در کانکس بودیم و دور کانکس را آجر چیدیم. هنوز هم در برخی ازباغ‌ها کانکس‌هایی که از آن موقع مانده بود، دیده می‌شود اما دیگر محل زندگی افراد نیست.»

    روایت فاطمه و مرگ 70 آشنا

    فاطمه 19 ساله بود که زلزله آمد. بعد از زلزله ازدواج کرد و حالا خانواده جدیدی دارد. او می‌گوید: «وقتی زلزله آمد، آن‌قدرغم دیدم که نمی‌دانم چه شد که روی پا ماندم. پدر و مادر و سه خواهر و یک برادرم کشته شدند. تا یک ماه هر روز خبر مرگ آشناها و اقوام به گوشم می‌رسید و باور می‌کنید که من در یک ماه داغ 70 آشنا از پدرو مادر تا همسایه و دوست را به چشم دیدم اما چاره‌ای نداشتیم جز اینکه بمانیم و مقاومت کنیم و حداقل امیدوار باشیم که بچه‌هایمان زندگی بهتری داشته باشند.»

    او اضافه می‌کند: خانه ما قدیمی بود و به همین دلیل زلزله ویرانش کرد. خاطرم هست که در یک لحظه شهر در خاموشی مطلق رفت. بعد در همان تاریکی صدای فریاد و جیغ و ناله را می‌شنیدیم. خیلی ترسناک بود. حالا هم که 29 سال از آن روز گذشته، همه ما دور هم جمع می‌شویم و برای رفتگانمان سالگرد می‌گیریم.

    روایت محمد و حمله هوایی صدام!

    محمد متولد 1344 و ساکن تهران است. او هنگام وقوع زلزله 25 ساله بود. محمد هیچگاه به مناطق زلزله زده نرفته اما آن شب را اینطور روایت می‌کند: «زیاد اهل تماشای فوتبال نیستم چون دو برادرم فوتبال تماشا می‌کردند، من به پشت بام رفته بودم تا بخوابم. آسمان باز و شفاف بود که من لرزه‌ای را احساس کردم. اول فکر کردم شاید در فوتبال گل زده‌اند اما بعد که دیدم صدایی نیامد فهمیدم اشتباه کردم. بعد صدای همسایه‌ها آمد که چند نفرشان بیرون آمدند. بعضی‌ها می‌گفتند صدام دوباره تهران را زد. جنگ تمام شده بود اما تصور جنگ و وحشت از آن باقی مانده بود. صبح روز بعد فهمیدیم که رودبار زلزله آمده و آن لرزه هم برای همین بود.»

    روایت آقای هاشمی‌نسب و زندگی در کانکس بعد از 29 سال

    سید سعدالله هاشمی‌نسب را خیلی‌ها در رودبار می‌شناسند، عضو شورای شهر اول رودبار بوده و زمانی که زلزله آمده، مسئولیت شبکه بهداشت و درمان رودبار را برعهده داشته. هنگام زلزله 37 ساله و با همسر و فرزندانش در خانه بود. او می‌گوید: «بچه‌ها و همسرم خوابیده بودند. من آمدم بخوابم که باد سردی از پنجره وارد خانه شد. رفتم پنجره را ببندم که ناگهان ساختمان لرزید. من صلوات فرستادم چون اعتقاد داشتم که صلوات بلا را دور می‌کند. چند ثانیه بعد دوباره ساختمان لرزید که همان لرزه دوم باعث ریزش خانه‌ها شد. خانه من تخریب نشد اما خانه‌های زیادی آنجا ویران شدند و آنطور که خاطرم مانده حدود 8500 نفر در رودبار کشته شدند.»

    او درباره اینکه چرا خانه‌اش تخریب نشده، اینطور توضیح می‌دهد: «آن موقع اکثر خانه‌ها کاهگلی و گل و آهکی بود، نه تیر داشت و نه ستون. من خانه‌ام را سال 56 ساختم و جزو خانه‌هایی بود که اصولی ساخته شده بود. اسکلت بتنی داشت و بعد از زلزله خسارت جدی ندید. خانه من جزو معدود خانه‌هایی بود که سرپا مانده بود اما متأسفانه تعدادی از اقوامم را از دست دادم.عمه‌ام، فرزندانش و … در زلزله کشته شدند.»

    هاشمی‌نسب که به گفته خودش بعد از زلزله مسئولیت هماهنگی و بازسازی را بر عهده داشت، می‌گوید: «وقتی زلزله آمد من مسئول کنترل شرایط بهداشتی در منطقه شدم؛ وضعیت آب، بهداشت وسلامت افراد را مدام چک می‌کردیم و خوشبختانه مشکل جدی پیش نیامد.»

    او با تشریح شرایط پس از زلزله اضافه می‌کند: «حدود چهار سال طول کشید تا بازسازی تمام شود البته هنوز هم اثرات زلزله در شهر دیده می‌شود و حتی چند خانواده هستند که هنوز در همان کانکس‌هایی که ستاد بحران برایشان درست کرده بود، زندگی می‌کنند. بعضی از ساختمان‌ها هم نیمه‌کاره ماند. به هرحال آن موقع تجربیات الان وجود نداشت و بعضی از خانواده‌ها پول ساخت و وام را از دولت گرفتند و آن را خرج چیزهای دیگر هم کردند. این شد که دیگر پولشان به تکمیل ساختمان نرسید.»

    هاشمی‌نسب ادامه می‌دهد: «بعد از زلزله مشکلات دیگری هم در شهر ایجاد شد که افسردگی، اعتیاد و… از جمله آنهاست و من معتقدم که شرایط روحی و روانی پس از زلزله باعث آن شده است.»

    روایت مرتضی اکبرپور و ارتقای استاندارد ساختمان‌ها

    مرتضی اکبرپور که کمتر از یک سال پیش از معاونت آمادگی و مقابله سازمان مدیریت بحران کشور بازنشسته شد، هنگام وقوع زلزله رودبار کارمند مأمور وزارت کشور در ستاد حوادث غیرمترقبه ریاست جمهوری بود؛ ستادی که به گفته اکبرپور توسط دکتر حمید میرزاده - که آن زمان معاون اجرایی رئیس جمهوری بود - فعالیت می‌کرد. او می‌گوید: «فردای زلزله ما به دستور آقای میرزاده در مناطق زلزله بودیم. تیم‌های ارزیاب هم آنجا بودند و امکانات برای کمک و امدادرسانی بسیج شده بود. 12 استاندار مأمور رسیدگی به این مناطق شده بودند و با تقسیم مناطق زلزله زده به 12 بخش هر استان را به عنوان معین این بخش‌ها انتخاب کردیم. آن زمان سازوکار فعلی مدیریت بحران وجود نداشت و آقای میرزاده بر این مسائل نظارت داشتند و استانداران را مأمور کرده بودند.»

    او ادامه می‌دهد: «بعد از زلزله ما در عرض حدود یک هفته از اکثر مناطق بازدید کردیم و دستور آمد که خیلی زود بازسازی آغاز شود. تا حدود دو سال بعد بسیاری از خانه‌ها بازسازی شده بود و جاده‌ها و زیر ساخت‌ها نیز تعمیر شد.»

    اکبرپور بیدار بودن مردم را عامل مهمی در زنده ماندن بسیاری از آنان می‌داند و می‌گوید: «آن شب چون بازی جام جهانی پخش شد بسیاری از مردم بیدار و در حال تماشای این دیدار بودند وگرنه تعداد تلفات خیلی بیشتر از این‌ها می‌شد. زلزله‌های بم و رودبار بدترین زلزله‌هایی بود که من به عمرم دیده‌ام و امیدوارم هیچوقت تکرار نشوند.»

    او ادامه می‌دهد: «بعد از زلزله ما از امکانات نیروهای مسلح برای امدادرسانی استفاده کردیم. هلال احمر امکاناتش به اندازه امروز نبود. کمک‌های مردمی خیلی خوب و قانونمند در مساجد و پایگاه‌ها جمع‌آوری شد و بر خلاف سال‌های اخیر شاهد ازدحام مردمی برای حضور در مناطق آسیب‌دیده نیز نبودیم.»

    اکبرپور دستاورد زلزله رودبار و منجیل را تدوین و ارتقای آئین‌نامه استاندارد ساختمان‌سازی می‌داند و می‌گوید: «بعد از زلزله رودبار و منجیل کمیته ملی کاهش اثرات بلایای طبیعی شکل گرفت و حدود دو سال بعد دستورالعمل‌ها و اقدامات خوبی برای ایمنی ساختمان‌ها انجام شد. آئین نامه 2800 هم پس از این زلزله تصویب شد که منجر به افزایش ایمنی ساختمان‌ها شد.»

    بیست و نهمین سالگرد

    امروز سالگرد یکی از مرگبارترین زمین‌لرزه‌های 100 سال اخیر در جهان است و اگر سری به گورستان‌های مناطق زلزله زده بزنید، صدها نفر را بالای مزار قربانیان زلزله خواهید یافت؛ افرادی که برخی‌شان حتی بعد از زلزله متولد شده‌اند اما داغی که بر نسل قبلشان نشسته بر قلب آنان نیز سنگینی می‌کند؛ داغی که هر سال هرکجا که باشند هنگام رسیدن عقربه‌های ساعت به 30 دقیقه بامداد آخرین روز بهار، قلبشان را به لرزه می‌اندازد.
     

    برچسب ها
    پورسعیدخلیلی
    پربازدیدترین های ۲ روز گذشته
      پربازدیدترین های هفته
        رویداد ها در یک نگاه
        • ساختمان فردا ۴
        • ساختمان فردا ۳
        • ساختمان فردا ۲
        • نشریه ساختمان فردا ۱
        • شماره ۱۷ و ۱۸
        • ۰
        • ۰
        • هفته نامه
        • ۰
        آخرین بروزرسانی ۳ ماه پیش
        آرشیو
        آخرین اخبار